اون چشمم که خودخواهه، که به همین حالا فکر میکنه و تنهاست، دائما تر میشه! یه گوشه تو خودش فرو میره و اگه بتونه گاهی یه اشکی میریزه.
اون یکی چشمم که نگاهش به گذشته و آیندهست - همون که به همه چیز فکر میکنه از عمیقترین مسائل جهانی گرفته تا سطحی ترین مباحث روزانه مثل انتخاب رنگ لباسی که باید بپوشم - خون میباره. بهم اخطار میده که دارم همه چیز رو کم کم از دست میدم! همه اون چیزایی که از گذشته با خودم آوردم و همه چیزایی که قراره با خودم به آینده ببرم!!
خلاصه که دقیقش رو بخواید یه چشمم اشکه، یه چشمم خون!
خودم رو نمیشناسم. همین:)
پیدایم کن.
شیدایم کن.
آزادم کن از این سکوت بی پروا.
پ. ن1:بهتره زودتر راهپیمایی ها و اعتراضاتشون رو ببرن یه محدوده دیگه تا بیشتر از این عصبی نشدم از دستشون:) تنها خوبیش این بود که هندزفریم گم شده بود و چون تو خیابونا از همه بلندگوها صدای زیبای حامد زمانی(:|) پخش میشد میتونستم با صدای بلند آهنگم رو گوش بدم و کسی مشکلی نداشته باشه باهاش:))
پ. ن2: دیروز که رفتم مدرسه یکی از بچه ها گفت تو چرا اینجایی؟ الان باید تو راهپیمایی میبودی! من گفتم فکر کنم به خاطر شما اینجام:| چون تا حالا یه قرون پول عم نگرفتم:/
یکی دیگهشون هم گفت امروز نرفتی راهپیمایی؟ گفتم نه مگه خلم؟ فقط فرار کردم از اونجا! بعد منو کشید کنار گفت چرا دانشگاه با آدما اینکارو میکنه؟ :|
من یادمه از اول هم هیچ اصراری به بیان جناح یم نداشتم! از کجا میدونه دانشگاه با من دقیقا چیکار کرده؟
پ. ن3: در ادامه مدرسه دیروز، گفتم که فکر میکنن دائرة المعارفی چیزیم. طرف میخواست ازم سوال زیست بپرسه که گفتم جانم بذار من سوالای زیستمو از تو بپرسم. تو بیشتر از من در جریانی! دوستش گفت مگه تو زیست میخونی؟ و همون شخص اولی گفت مثلا داره میولوژی میخونهها!!
خدای من:)))
بقیه عجیبن یا من؟ دقیقا من! من و خانوادهم و تمام اعتقادات عجیب غریبمون!
بعد عروسی داداش ماشینا جا نداشت و من مجبور بودم برم تو ماشین داییجون اینا! حال عروس کشون مگه به بوق بوقش نیست؟ ما نمیتونستیم بوق بزنیم چون توی ماشین دوتا بودن که شأن داشتن. نباید هرکاری رو انجام میدادن و خب اونموقع برای من یه ذره تحملش سخت بود. حتا بعدا هم که به اون لحظه ها فکر میکردم گریهم میگرفت ولی همینه که هست! آدما باید همونجوری که نشون میدن رفتار کنن. نباید مثلا کت شلوار بپوشن و آشپزی کنن یا دقیقا نباید لباس بپوشن و لوده باشن! ما از این محدودیتها زیاد داشتیم تو خونوادهمون دقیقا به همین علت.
من هرروز که همکلاسیم رو میبینم یاد شب عروسی داداش میفتم. یاد اینکه به چه سختی ای حریم حفظ کردیم. حالا توی موقعیت مشابه. دایی همکلاسی یکی از بزرگترین سران اسبق مملکته، یه نماد برای گروه خاص و خیلی خیلی بزرگی از جامعه و امید خیلی از آدما! دقیقا حرفم این نیست که چون ه و عمامه سرش گذاشته باید خواهرزادهش چادری باشه یا حوزه علمیه درس بخونه! منظورم اینه که نباید میذاشت ما بفهمیم کیه و وقتی فهمیدیم دیگه حساب ها روش فرق میکنه!
یه روز اومدم توی گروه تا ناهارمو گرم کنم و دیدم محمدحسین نشسته تو کلاس و داره بلند بلند و تقریبا با تعصب درباره ولایت فقیه حرف میزنه. رفتم جلوتر و دیدم برای همکلاسی! دوست ندارم این بحثها رو. انقدر غیر علمی و غیر مستند! به هرحال کلاس رو ترک کردم و رفتم نشستم ناهارمو بخورم ولی صداشون رو میشنیدم. دقیقا سوال مطرح شده برای انکار قضیه از طرف اون این بود. که چرا باید دستور دیکته شده ای رو بدون فکر عملیش کنم؟ و محمدحسین سعی میکرد همین رو براش توضیح بده. متینا رفت توی کلاس و گفت امیدوارم امام زمان زودتر ظهور کنه تا همه بفهمن دقیقا حق با کیه! یه دفعه هم کلاسی شوکه شد:« متینا نکنه تو فکر میکنی این داستانا واقعیه؟ بهش فکر کن!!» و نه جانم من دقیقا فکر نمیکنم هر کسی باید به ظهور و معاد اعتقاد داشته باشه ولی فکر میکنم لازم نیست به بقیه دستور بدی که دقیقا چه مواقعی باید فکر کنن!
امروز صبح هم همه با هم رفتیم زیرج املت بزنیم:) من معمولا عادت ندارم چادرم جلوی سرم باشه و از اونجایی که سنگینیش اذیتم میکنه وقتایی که جایی نشسته باشم میندازمش رو شونهم. این رو دیده بود توی کلاسا ولی نفهمیدم دقیقا چرا اونجا نباید از پسرا تیکه میخوردم بابتش و از هم کلاسی تیکه خوردم که "حجاب زهرایی و گل یاس" و این صحبتا:| جمع کن بابا:/ متینا هم همونجا گفت میتونی چادرت رو به روسریت با سوزن وصل کنی که سختت نشه و وقتی فهمید من اینجوری راحت ترم دیگه دست از پیشنهادش برداشت در حالیکه این همکلاسی بود که تا آخرین لحظه داشت محدوده حجاب من رو کاملا مشخص میکرد! و خب پس منم باید بهش میگفتم با مانتو و مقنعه حدودا پوشیده و سنگین و باوقار و اینا خیلی ضایع س که دقیقا یه هفته تو ماه لاک قررررمز میزنی! این خانواده ادعای هرچیزی رو نداشته باشن، ادعای احترام به تفاوت ها و سلیقه ها رو دارن تا بتونن هرنوع آدمی رو زیر پر و بال خودشون نگه دارن! برام عجیب بود اینهمه تناقض. :)
پ. ن1: از قضا که بلیت کنسرت امید حاجیلی ردیف آخر گرفته تا بتونه برقصه:) الله اکبر عجب دنیاییه:))
پ. ن2: امروز وقتی داشتیم از خنده ریسه میرفتیم سر کلاس و دقیقا به هیچی میخندیدیم یه دفعه استادمون گفت بچه ها قدر الان که بیخیالین و میخندین رو بدونین:) بزرگ که بشین انقدر دغدغه دارین که حال خندیدن هم ندارین! زد تو پرمون رسمن!!
پ. ن3: احتمالا انقدر زشت هستم که نتونم با تو که همش تو فکرمی یه قرار دیگه بذارم و ببینمت:))
پ. ن4: بله. دوستان قرار نیست حالا که نت ها وصل شده پشت کنین به وبلاگ و فرار کنین برید! از صبح تا حالا بیشتر از 30 بار رفرش کردم و هییچ خبری نیست. دقیقا هیچی:(
پ. ن5: چه قدر از "دقیقا" استفاده کردم!
شب تولدم وقتی که پستم رو نوشتم در حین دوباره خوندنش خوابم برد. همونجور گوشی به دست! اومد و گوشی رو از دستم گرفت و خوند. اینو من خودم فهمیدم! وقتی ساعت 12 شب بیدارم کرد تا شمع تولدم رو فوت کنم دیدم که صفحه وبلاگم توی گوشیم روی آخرین صفحهست! ازش پرسیدم تو وبلاگمو خوندی؟ گفت آره دیدم یه چیزی بود که از ما قایم کردی! همونموقع هم عصبانی شدم و هی تکرار میکردم چرا خوندیش؟ میگفت نه سرسری خوندم! اونقدر میفهمم که اگه چیزی رو بهم نگفتی و نخواستی بفهمم، یواشکی پیگیرش نشم! مطمئن باش دیگه نمیخونمش. آدرس ایناشو عوض نکن!!
یعنی نمیدونه فرق بین این که من بدونم نمیتونه بخونه و این که خودش نمیخونه زمین تا آسمونه؟
الان نشستم دارم گریه میکنم. برای این آدرس کوتاه زیبا که دوستش دارم و نمیخوام عوضش کنم. برای چیزایی که ازم فهمیده و نباید میفهمید. من دلم میخواد برای خودم یه خانواده دیگه داشته باشم. یه خونه دیگه. یه سری دوستی که هیچ کس نشناستشون. چرا مردم اینو متوجه نمیشن؟
من الان عمیقا ناراحتم. غمگینم به خاطر اینکه هیچ اسم و آدرسی قشنگتر از این آدرس و این اسم پیدا نمیکنم.
بله جانم، الان احساسم اینه که سالی که نت از بهارش پیداست. لحظه اول 19 سالگیم رو با فوبیایی شروع کردم که به حقیقت پیوسته بود.!
پ. ن: احتمالا فردا دیگه آدرسم همینی که الان هست نباشه! به جز کسایی که دنبالم کردن، اگه کسی آدرس جدید رو میخواد یه کامنت با آدرس ایمیلش بذاره که براش بفرستم آدرسو. البته هروقت که نت وصل شد و ایمیل ها شروع به کار کردن:|
پست دوم امروز
ماریا میگه حتا اگه نت وصل شد بمونیم همینجا تو "بله". میگه اونقدر باهم چت میکنیم که بتونیم یه نرم افزار ایرانی رو سرپا نگه داریم! یاد اون اولین باری میفتم که تلگرام فیلتر شد. با چه اصراری ویپیان نصب نمیکردم! حالا چهم شده؟ از سرویس یک آشنا استفاده میکنم برای کارای خیلی ضروری! مامان میگه با یوز سرچ کن. دست خودم نیست یه دفعه داد میزنم من از این چیز میزای ایرانی متنفرم!! سعی میکنم اخبار گوش ندم چون اسمی از دانشگاه توش نمیاره! نمیگه آمبولانس اومده وسط دانشگاه! نمیگه لعنتی یه هفته س سردر بستهس!! چون الان دقیقا اخبار کجاست؟
توی راه مشهد به ماریا میگفتم هیچ تقدسی برام از ت باقی نمونده! بهش میگم ج رفته هیات و سرخوش برگشته چون بچه هاش به اصطلاح"ولایی" بودن. من هم همون شب همون هیات رفتم و به همین علت دقیقا پاشدم اومدم بیرون! عجیبه. دنیا عجیبه!
بعضی موقعا احساس میکنم دچار سندروم ترومن شدم! احساس میکنم کل جهان یه فیلمه که من بازیگرشم! خیالم خامه وقتی مرکز توجه نیستم. این یعنی بازیگر نقش اصلی هم من نیستم:) برای آروم شدنم به خودم قول میدم دنیا رو بگردم تا باورم بشه یه کارگردان اینجوری بریز و بپاش نمیکنه برای فیلمش! اصلا اهمیتی نداره من چه مشکل روانی ای دارم. مهم تر از اون اینه که زیبا راست میگه. وقتی دارم به شوخی میگم من میرم میبینم و بهتون خبر میدم که خارجیا تو زندگی عادیشون چه قدر پلو میخورن، بهم میگه ببین همین ترمو میتونی رد کنی؟ راست میگه! الان باید بشینم گزارش کار آزمایشگاه بنویسم. نه جانم، من ابنرمال تر از اونیم که کاری که باید رو بکنم؛ مثلا زیست بخونم. باید کمپبل رو جلو جلو تموم کنم ولی الان هنوز قسمت پروتئین هاش رو هم نخوندم با اینکه خیلی وقته از درسش گذشته! باید هالیدی رو مثه همه بچه های کلاس بیست دور حل کنم. باید برم دنبال نمونه سوال ریاضی. باید کتاب شیمی فیزیک لوین یا پتروشی رو بجوعم تا مکانیک کوانتوم برام حل شه! ولی من دقیقا دارم چیکار میکنم؟ دارم سعی میکنم برنامه ای رو بنویسم که یه عدد رو بدون آرایه آینهای تحویلم بده! من حتا پوچ تر از اونیم که به آرزوهای خودم فکر کنم، چه برسه به موفقیت مملکتی که نمیتونم تهش میم مالکیت بچسبونم. این واقعا اذیتم میکنه که حس خوب تعلق رو درک نمیکنم!
پ. ن: یه سکو نیاز دارم برای استارت. برای پریدن. برای انگیزهمند شدن. شما سراغ ندارین؟:)
اگر میخواین دقیقا بدونین که چه قدر طول میکشه تا برای کسی، دیگه دلتنگ نباشید میتونم بهتون بگم بیشتر از 12سال و 20 روز!!
+ بخونید.
پ. ن: عنوان مصرع اول شعری از کاظم بهمنی
کوچه مهر، سر نبش، کماکان باران/دیدن حجله من اول آبان سخت است.
اگر سالها بعد، از من بپرسی شب تولد 19 سالگیت چگونه گذشت؟ خواهم گفت با افسردگی! احتمالا بعد ها مرضی یافت میشود که مردم هرسال در شب مشخصی افسردگی حاد میگیرند. مثلا سالگرد تولدشان، نوبل گرفتنشان یا شاید فوت یکی از عزیزانشان! تا جایی که ذهنم یاری میکند از هفت سال پیش تا الان، هفت سال پیاپی است که شب 27آبان برایم شب غیر قابل تحملیست! اما امسال انگار با تمام سالها فرق دارد. دلتنگی عجیبی پشت پلک هایم را گرفته. نه مثل دیشب که اشتیاق حرف زدن با تو را داشتم و حرفم را که زدم حالم بهتر شد! نه مثل دیشب نه مثل هیچ شب دیگر.
امروز از دست قراری که یک عمر برای رد کردنش معذب بودم، راحت شدم. رفتم سر قرار و ناهاری را که باید از سلف آزاد میخریدم را مجانی به عنوان هدیه تولد خوردم:) امروز کسی را دیدم که یک سال و حدودا نیم است که اظهار نفرت از او را فریاد میزنم. رفتم توی دفتر و برای خودم چای نارگیل عزیزم را ریختم و درباره شلوغی ها و وضع درسی با او صحبت کردم. دلسوزانه کمکم کرد و یک کلاس زبان عالی پیشنهاد داد:) روزهایی که مدرسه میروم برای رفع اشکال، بچه ها خیال میکنند دائره المعارفی، گوگلی، چیزی هستم! از دنیا و مافیها، درون سلول، میان ستاره ها، دانشگاه، مدرسه، کنکور، حتا احکام نماز و دستورپخت آش رشته(!!) سوال میپرسند. حقیقتا از سختترین روزهای دنیا به حساب میآیند. تا به حال نشده از سوالی سربلند بیرون نیایم ولی هردفعه احساس خوشحالی بی مانندی درونم را پر میکند. امروز بهتر از همیشه سوال جواب دادم، به بچه ها مشاوره دادم و عملکرد مدرسه را نقد کردم!:) از قضا که امروز بعد از سه هفته پیاپی اولین دوشنبه ایست که هنوز چیزی را به افتضاح ترین حالت نشکاندهم:)
میبینید همه جملاتم منفی شروع شد و مثبت تمام شد:) این یعنی امروز نباید روز خوبی میشد اما باران صبح هدیه ای بود که برای تولدم برگزیدمش. احتمالا امروز نباید خوب پیش میرفت اما رفت و من همچنان قانون شب تولدم را نقض نمیکنم. احتمالا حتا به قیمت هزاران هزار تبریک و لبخند:))
افسردهم نه چون اینترنت ها قطع شده و دیگر واقعا شده ایم همان کشور عقب مانده معروف. و نه چون شرایط کشور شبیه جنگ داخلی شده و موقع خروج از دانشگاه مجبورم تک تک درها را به امید باز بودن امتحان کنم! حتا نه چون ساج میگوید مردم مردهاند و نه چون دولت دم بر نمیآورد.
احتمالا چون دلم برای 18 سالگی زیبا و باشکوهم تنگ میشود. احتمالا چون هیچ سال دیگری پیش نمیآید که در آن هم داداش داماد شود و هم پسرداییم. چون دیگر هیچوقت با این حجم از خامی و سردرگمی در دانشگاه قبول نمیشوم. چون دیگر مجبور نیستم کسانی را تحمل کنم که دوست میپندارمشان و دشمن میبینمشان! چون دیگر در هیچ سالی از زندگیم بی گواهینامه رانندگی نمیکنم. چون دیگر اولین باری نیست که سه روز تمام پیاده روی میکنم.
و دوست ندارم 19 بیاید. چرا؟ فعلا بزرگترین دلیلم این است که از مسئولیت بزرگی مثل رای دادن ابا دارم:)
اگر در آداب شب تولد چشم بستن و در دل آرزو کردن و شمع فوت کردن وارد شده ست، جسارتا آرزوی من را بگذارید کنار تحت عنوان "پیشرفت، نه برای خودم که برای همه جامدات و سیالات و جانداران:)"
چند روز پیش داشتم به یکی از دوستان میگفتم :"نه چپیم، نه راستی!" اونموقع به زبونم نیومد ولی این یعنی من هیچ وابستگی ای به این خاک ندارم! هر اتفاق با دلداری "میری خارج همه چی درست میشه" همراهه و این یعنی نه جانم! من اونقدر قوی نیستم که به خاکی وفادار بمونم که اینقدر حالخرابکنه:)
اومدم بگم از سانسور متنفرم. و سانسور کاریه که من دارم میکنم با خودم؛ این دولت احمق هم! :)
من همین الان به اینترنت نیاز دارم. به یه کامپایلر آنلاین سی پلاس پلاس. به اینکه کسی بزرگترین امیدها رو بریزه توی قلبم. به این که کسی به من و رشته ای که میخونم افتخار کنه و آرزوهام رو بفهمه!
به مهسو میگم زیباتر از هرچیزی توی این دنیا برای من دانشمند شدنه و براش توضیح میدم که چطور ازدواج میتونه مانع رسیدن به این آرزو بشه! حقیقت اینه من از هرچیزی که مانع بشه برای رسیدن به این زیبایی، بیزارم! چه قطعی اینترنت باشه، چه گرونی بنزین، چه لغو ویزا و چه ازدواج! :)
اولین و احتمالا آخرین هیجان گروه ختم شد به گریه توی طالقانی از شدت اعصاب خوردی.
توی اسنپ به مقصد فرودگاه وقتی واقعا بههم ریخته بودم و به سختی جلوی خودم رو گرفته بودم که گریه نکنم محمدحسین زنگ زد و گفت کجایی داریم عکس دسته جمعی میگیریم، با بچهها با هیات علمی، میخوایم کیک ببریم، میخوان شام بدن، کادوهامون رو بدن کجایی پس؟ تو بک گراند هم صدای دست و خنده بچه ها میاومد. مُردم اون لحظه تا به محمدحسین بگم که تو دانشگاه نیستم و مجبور بودم بیام بیرون.
رسیدیم فرودگاه گیت بسته بود و دیر رسیدیم و یه عالمه استرس! بابا بازم عصبانیه از اون سر ایران! هی هم ازم میپرسن جشن چه خبر و من از اول مجبورم به زور گریهم رو کنترل کنم! بهم میگن ما جات بودیم نمیرفتیم جشنو، منم میگم چون شما یه لحظه هم خودتون رو درست جای من نمیذارین من دارم انقدر اذیت میشم!!
پ. ن1: وقتی بالای سن بودیم زیبا زنگ زد که بیا بریم. مامان هم زنگ زد که کجایین؟ هیچی از شکوه اون لحظه ها نفهمیدم. گوشیم هم که دست علی مشهدی بود وقتی من داشتم صحبت میکردم، بازم گوشیم زنگ خورد! وقتی برگشتم که گوشیمو ازش بگیرم گفت دیدم سر زنگهای قبلی به هم ریختی، این دفعه قطعش کردم که متوجه زنگ خوردنش نشی راحت حرفتو بزنی. خداروشکر حرفت طولانی نشد:) خداروشکر؟
ولی علی مشهدی اعجوبهست:) جدی دارم میگم:))
پ. ن2: حالا که کارت پرواز رو با بدبختی گرفتیم و اومدیم بالا اعلام کردن یه ساعت تاخیر داره پرواز! حقیقتا تف:|
چشمام قرمزه شدم شبیه اینایی که یه عزیزیشون رو توی شهرستان از دست دادن و باید هرچه سریعتر خودشون رو برسونن به اونجا! :/
حالم بدتر از اونیه که حال مسافرت تفریحی داشته باشم. به علاوه اینکه حوصله هیچکودوم از همسفرهام رو هم ندارم!!
پ. ن3: خواهش میکنم با من حرف بزنید:) بدون اینکه به کینههای قبلیتون از من فکر کنید. من به این نیاز دارم حقیقتا!
پ. ن4: اون لحظه پر از لبخند شدم که با علی مشهدی جفتمون داد زدیم ناوک:))
پ. ن5: عنوان از حسین پناهی. خدا رحمتش کنه:)
دوست دارم کسی رو داشته باشم که دقیقا ازم بپرسه از ده تا چند تا غمگینی؟ دوست ندارم وقتی ناراحتم بهم بگین چیکار کنم که ناراحت نباشم! اینو خودم بلدم.راهش فقط خوابه برای من و اگر میبینید بیدارم یعنی ترجیح دادم ناراحت باشم در این لحظه! دوست ندارم سرزنش بشم. دوست ندارم غصه روی غصه جمع کنم!! مهسو بهم یادآوری میکنه آدم شاکری نیستم. خب بله، نیستم! و ماریا بهم میگه همه این حال غر داشتنات تلقینه. بله، من امروز فهمیدم دقیقا تقصیر خودم نیست که انقدر ناراحتم و به خودم حق دادم که بیشتر و بیشتر تو خودم فرو برم؛ حداقل همین امروز رو.
از مشاور ها خوشم میاد چون بهت حق میدن که احساست رو خودت انتخاب کنی. ادای روشنفکرا رو درمیارن و حتا اگه نتونن خوب از پس نقش بازی کردنشون بربیان، همین کافیه که سعیشون رو بکنن و اینطور نشون بدن که انگار از هر نوع آدمی، بیست بار قبلش دیدن:) امروز رفتم مرکز مشاوره چون فکر میکردم بیش از حد دارم اذیت میشم. تصمیم گیری و رفتنش سخت بود. حتا اینکه چه حرفی باید بزنم و دقیقا چیکار باید بکنم؟ اما 2 تومن پول دادم و بعد از نیم ساعت صحبت کردن و با خیلی از کلمات بغض کردن، عین فیلما اسم یه مریضی انداخت جلوم که "شما از این بیماری رنج میبرین" و گفت به نظرم تو دقیقترین کِیس برای این بیماری ای. به هرحال من نیم ساعت صحبت کردم بدون ترس از قضاوت و سرزنش.
جانم الان ناراحتم چون من از فشردگی و بی برنامگی اعصابم خورد میشه و اذیت میشم و فشردگی دوماهه که تمام برنامه منه! :) نمیدونم فردا قراره دقیقا چه اتفاقی بیفته و این اذیتم میکنه. فردا پر از اتفاقات خوبه ولی در حال حاضر فکر کردن به دقیقا هیچ چیز حالم رو خوب نمیکنه! فردا روز خوبیه چون بچه ها میان که درناها رو درست کنیم تا ببریمشون برای بچه های بیمار بعد از سهسال! بعد ازظهر جشن ورودیمونه که مدتها منتظرش بودم چون دقیقا نیاز به یه هیجان داشتم تو گروه و سفر به بوشهر، جایی که بعد از مدت ها آرزو بالاخره داریم میریم هرچند هول هولی و ناقص! :)
امیدوارم حال خوب فردا به ناخوشی این دوماهم بچربه:))
پ.ن1: خب دقیقا اگر اسم بیماری من رو سرچ کنیم میبینیم کاملا یکی از واکنشهای عادیه نسبت به شرایط جدید!! بیشتر از اونی که فکر کنین مسخرهست:دی
چیه این روانشناسا رو هرکی یه برچسب میچسبونن؟!
پ. ن2: میدونم اگه به "تو" میگفتم که ناراحتم و نه چرا و نه تا کِی و دقیقا فقط میگفتم ناراحتم، میگفتی میفهمم منم ناراحتم:) همینقدر کوتاه و حالخوب کن! :))
دخترم، همیشه اول "نه" بگو! بعد فکر کن ببین ارزششو داره یا نه! همیشه اول "نه" بگو چون من تو رو میشناسم. اگه فقط یه لحظه فکر کنی به اینکه صرفا ممکنه بعدا با اون آدم چشم تو چشم بشی دیگه هیچوقت جرئت نمیکنی نه بگی!
بههرحال احساس میکنم پشیمونی از رد کردن چیزی خیلی بهتر از قهر کردن با خودته سر تو رودربایستی موندن! :)
پ. ن1: مایه مباهاته که دیروز یه قرون پول اضافه هم استفاده نکردم! ولی دیگه وقتی رسیدم خونه داشتم از گشنگی میمردم:)
پ. ن2: دیروز برنامه روز دانشجو بود. آه عزیزم من واقعا جو گروه رو دوست دارم. داشتن درباره اپلای، اینترنشیپ، سامراسکول و المپیاد حرف میزدن. دقیقا داشتن میگفتن اینجا راه دیگه ای وجود نداره. یا باید خفن بود یا مُرد. بله جانم! من تمام ترسم اینه که آدم مهمی نشم و بمیرم!
پ. ن3: با تمام عقاید نصفه نیمه فمنیستیم و دم زدنم از اعتماد تقریبا کاملم به جامعه و نفرت از ضعیف به نظر رسیدن در برابر پسرها و مردها، باید بگم نمیشه حس امنیت اون لحظه هایی که با یه پسر صرفا یه ذره آشنا همراهی تو خیابون تاریک و خلوت رو منکر شد! میدونی؟ دقیقا فکر میکنم اگه هرکدوممون یه ربات داشتیم و جاهایی که نیاز داشتیم تنها نباشیم از تو کیفمون درش میاوردیم و کنارمون حرکت میکرد عالی میشد:)
پ. ن4: جانم، من از خیلی چیزا متنفرم. یکیش آدمای موفقن که میدونن با زندگیشون چیکار کنن! :)
باید هزاران خط بنویسم اما فعلا این را از من داشته باشید تا بعد.
وقتی بین زمین و هوایی، زیر پایت تماما آبی دریاست و رو به روی چشمانت چراغ های اسکله میدرخشد حقیقتا نمیتوانی احساس غرور نکنی از اینکه ایرانی هستی! بالاخره ما دوستت داریم مرزپرگهر. حقیقتا تمام زندگیمان را در خودت گنجاندهای:)
و بله. دیگر ناراحت نبودم وقتی میدیدم از دور شهر چراغانی شده به سان یک مجلس عروسی:)) یک مجلس عروسی با عروسکها و ماشینهای خیلی خیلی خیلی کوچک! آنقدر کوچک که ارزش ناراحت ماندن را هم ندارد:)
جانم الان واقعا دارم اشک میریزم. چون امتحان تجزیه داریم و من با احتمال خیلی زیادی میفتمش! جانم من واقعا فکر نمیکردم کارم به اینجا بکشه ولی خب کشید. الان همه تئوری هاش رو بلدم و میدونم دقیقا Ksp میخواد چی بهم نشون بده ولی با دیدن سوالهاش هنگ میکنم و اصلا متوجه نمیشم کدوم اطلاعات برای کجاست. عزیزم من واقعا کلاسامون رو دوست دارم ولی اصلا محتواش من رو به وجد نمیاره ترجیح میدم بخوابم سر کلاسا ولی یهو میبینم رسیدم به امتحان و هیچی از شیمی های تجزیه و عمومی نمیدونم!
پ. ن1: با کدوم دلیل قانع کنندهای امروز درس نخوندم؟ با کدوم دلیل قانع کننده ای سر گوشیم نشستم و حالا سردرد دارم؟ صبح ساعت ۶ پاشدم و تصمیم گرفتم امروز مفید باشم. برنامه ریختم و فقط یه بند از اون برنامه اجرا شده، اونم باشگاه:) حالا ساعت ۶ شبه، ١٢ ساعت گذشته و تا یه ساعت دیگه مهلت امروزم برای زندگیکردن خودم تموم میشه چون داداش اینا میان اینجا و باید تمام مدت باهاشون بازی کنم تا یه ذره بابا دلش آروم بگیره که بله! ما خانواده خیلی صمیمیای داریم:))
پ. ن2: به ماریا میگم سگم اگه آنلاین شم تا ساعت 12 شب! بله عزیزم. من سگم:)))
پ. ن3: باشه. اصلا عملکرد جامعه انقدر بی اهمیت که هروقت صلاح دیدین وقت و بیوقت تعطیل میکنین و به نظرتون ضربهای هم به کارایی وارد نمیشه. حالا چرا همونروزی که من کلی برنامهریزی کردم و همه کارهام رو جابهجا کردم تا به یه رویداد دیگه برسم رو تعطیل میکنین؟ تازه اونم هر رویدادی نه! میتونستم ساعتها به خاطرش با علی مشهدی همصحبت بشم! :)
پ. ن4: شیخنا در ادامه عنوان میفرمایند : چه کنم سوز غم عشق نیارست نهفت:)
پ. ن5: خب میدونین؟ واقعا این متن ادیت شده و دو سومش پاک شده. مزخرف شده اصن:)
عطش حرف زدن دارم. چرا با من حرف نمیزنید؟
عجیبه اما دوست دارم برم توی وبلاگ قبلیم بنویسم. با تعداد دنبال کننده 3 و نیم برابری. دوست دارم پستی که هفته پیش نوشتم اما منتشرش نکردم رو کامل کنم و بذارمش.
الان این حال که نمیدونم چه مرگمه و یه جور غمگینی م به خاطر چیه؟ به خاطر اینکه امروز خیلی روز خوب و جالبی بود؟ یا چون فکر میکنم کاملا باید خودم رو سرزنش کنم که انقدر منفعلانه وبلاگ ها رو دنبال میکنم؟ چمه واقعا؟ چرا دارم زندگی رو سخت میکنم؟
و بذار بگم. عزیزم امروز بعد امتحان عجیب تجزیه فکر کردم اگه دوستت داشته باشم بعد از فلافل مروی میبرمت ققنوس:) جانم ققنوس خیلی شبیه رویاها بود. خیلی خیلی:))
از همین اول اخطار میدم. واقعا فقط میخواستم حرف زده باشم. نخونید اگه قراره آخرش به این برسید که "که چی؟!"
خب جانم این وبلاگ و ادبیات وبلاگیم کاملا دیوونهم کرده:) با هرلحظه و هر اتفاق فکر میکنم، این رو چه جوری باید بنویسم تو وبلاگم؟ باور نمیکنین یه روز تو جلال وقتی داشتم از جلو دانشکدههای تهران و تربیت مدرس رد میشدم کیفپولم گم شد و من با تمام اضطراب و ناراحتی که داشتم تو اون لحظه ها تقریبا ٧٠درصد فکرم این بود که چهجوری این فاجعه رو توصیف کنم تو بلاگ و ٣٠درصد دیگهش هم پیش بدبختی المثنی گرفتن همه کارتا بود!
دیروز وقتی توی دانشگاه کاملا دوست داشتم زمان متوقف بشه و من بتونم به تمام کارهام برسم، فکر کردم میام مینویسم "عزیزم من واقعا از مدلم تو دانشگاه راضیم:)" راضی بودم چون از توی کوچه گروه که رد میشم با هزارنفر باید سلام کنم و خب این واقعا دلگرمکننده ست. و چون خب فقط یکی دوبار با بچهها رفتم زیرج برای صبونه و بعد فهمیدم واقعا این یه سکانس از بچهها رو دوست ندارم پس دیگه نرفتم، به علاوه اینکه علی مشهدی هم هیچوقت قاطی بچهها نشد و این که بخوام یه ذره به اون شبیهتر بشم واقعا برام خوشاینده. و چون تو دانشگاه ول نیستم. میدونی جانم؟ این واقعا مهمه که همیشه یه کاری برا انجام دادن داشته باشی یا وانمود کنی که داری. این واقعا عامل بزرگ اعتمادبهنفس منه. حتا اگه بخوام فقط تا سر راهرو برم که آب بخورم هم بازم یه جوری راه میرم انگار با عجله باید برسم به اونجا وگرنه همین الان آب قطع میشه و من به زندگی مهمم نمیرسم. از قضا این هم یه شباهت دیگه به علی مشهدی:) و جانم من میتونم وقتی واقعا کار مهمی دارم و فقط نیم ساعت دیگه وقت دارم برای درسخوندن وقتی از جلوی بوفه رد میشم نرگس و شادی رو ببینم و وایسم خارج از برنامهم مدتها باهاشون حرف بزنم. خب مثلا این واقعا حس افتخار بهم میده که وقتی دارم با بچههای گروه راه میرم یه دفعه بلند و پرانرژی به یکی از بچههای دانشکدههای دیگه سلام کنم:)
و خب دیروز واقعا فکر کردم دوستیهای دانشگاهی رو تو این مدت دانشگاه ترجیح میدم چون من واقعا کسی نیستم که حرفای زیادی برای شروع صحبت داشته باشم و همیشه معضل اصلیم این بوده که چهطور با مردم حرف بزنم یا به حرفها ادامه بدم. توی تابستون هم یه کتاب"چگونه با هرکسی حرف بزنیم" خوندم که واقعا کاربردی بود اما کمک خاصی بهم نکرد. خب وقتی جلو بوفه وایسادم و با نرگس و شادی حرف زدم واقعا احساس کردم با دانشجوهای نزدیک بهم واقعا حرفای مهمی برای گفتن دارم، هرکسی که باشه یه جوری میتونم یه حرفی پیدا کنم و این به طرز عجیبی واقعا سخت نیست برام.
من هنوزم ترسوعم و نه گفتن بلد نیستم. دوست ندارم برای آز فیز وقت بذارم و دوست ندارم با مریم همگروهی باشم. آه این واقعا طاقتفرساست که من حتا نمیتونم بهش بگم من چهقدر حواسپرتم و یادم رفته برگههای آزمایش رو از خونه بیارم. خب عزیزم من واقعا هم دوست ندارم یه گزارش بیشتر از مریم بنویسم و میدونی؟ کاملا دارم متوجه میشم که مریم داره حال میکنه از اینکه میتونه انقدر راحت کنترلم کنه.
میدونم اگه الان اینو بنویسم هدر میره. ولی الان عطش حرف زدن داره خفهم میکنه. بعدن هم همین جمله رو تکرار خواهم کرد به طول و تفصیل ولی فعلا. جانم من واقعا خوشحالم که خانواده پارانوییدی ندارم و نمیدونم چهجوری باید شکرش رو بهجا بیارم. هنوزم نظرم همینه با اینکه امروز صبح در رو با عصبانیت بستم چون به نظرم نیاز نیست که اونا انقدر با اصرار از من بخوان که با تاکسی رفتوآمد کنم. عزیزم من واقعا حالم از تاکسی بههم میخوره و این رو هم هزار بار بهشون گفتم. زیبا هم که فقط بلده هرچی من میگم بگه منم سال اول دانشگاه همینجوری بودم. خب من واقعا نفرت دارم از اینکه کسی بهم حس خاص نبودن القا کنه و زیبا شبانه روز با من همینکار رو میکنه. میخوام بگم مهسو. من اگه یه موقعی چنین حسی رو بهت میدم عذرمیخوام واقعا. من منظورم دقیقا اینه که تو انقدر متفاوتی که هر رفتار و اکتی که نشون بدی شاید من رو یاد آدمهای مختلفی بندازه. فکر کن یه آدم انقدر خاص باشه که بتونه شبیه همه باشه و شبیه هیچکس نباشه:) من واقعا به همین دلیل دوستت دارم جانم.
ولی خب همین دیروز به ماریا گفتم سارا فعلا بهترین دوستیه که تو دانشگاه دارم. گفت متاسفم که نمیتونی ساعتهای زیادی باهاش وقت بگذرونی و گفتم خب این شاید هم خوب باشه. نمیدونم.
واقعا نمیدونم الان چه احساسی دارم.نمیدونم ناراحتم یا خوشحال. نمیدونم حوصله دارم یا بی حوصله. نمیدونم تعطیلی امروز برام خوب بود یا بد. خیلی وقت بود که انقدر گنگ نبودم نسبت به احساساتم. میدونی؟ حتا نمیدونم چی برام مهمه که به همون فکر کنم!
پ. ن1: سارا بهت گفتم حسادت میکنم بهت. نه واقعا نه. غبطه آره ولی حسادت هرگز! همونی که بهت گفتم احتمالا هیجانزده م صرفا. میبینی؟ فقط میدونم حسود نیستم، دقیقا نمیدونم چی هستم ولی!!:)
پ. ن2: دلم برای اون پسری میسوزه که هفته اول و دوم تو یه اکیپ شلوغ و سرزنده بود و بعد سیگاری شد و در کمتر از دوماه کارش به مشروب و مخدرهای بیشتری کشید. و تنها شد. و تنها شد. و تنهای تنها شد!
پ. ن3: فقط میخوام حرف بزنم. بمیرم برا اونایی که امروز قراره به پستم بخورن:))
پ. ن4: من واقعا از حواسپرتیم اعصابم خورد میشه. از اینکه هرچیزی رو هزار بار چک کنم و آخرسر هم کاملا شکست بخورم توی درست انجام دادن همه چیز متنفرم. خدای من. کاپشنم رو یادم رفت بپوشم درحالی که تا شب قراره بیرون باشم. این هفته غذا رزرو نکردم و خب هرروز با سردرد میرم خونه و برگههای گزارش کار رو جا گذاشتم. اینهمه حواسپرتی فقط برای کمتر از یک ساعت. خدا به خیر بگذرونه تا شب، تا آخر هفته، تا آخر ماه و تا چندین سال دیگه که قراره همچنان بی حواس باشم!
پ. ن5: دلم یه مسافرت ماجراجویی بدون خانواده میخواد. از اونا که اسما میره. تو کوه و دشت و دمن. با یه کوله و کلی لباسای رنگی منگی و عکسای پررنگ و پرکنتراست طبیعی و همراهیهای آزادانه با بچههای تور و گرمای خورشید:) مطمئن نیستم حتا بخوام با یه تور همراه بشم شاید بخوام یه روز تنهایی برم تو جنگل های آفریقا. خودم و کوله سبکم و دوربینم که بند گلگلیش روی گردنم سنگینی میکنه:)
پ. ن6: پوستر گذاشتن برای یه همایشی به اسم "چرا بهشتی به نام غرب را رها کردم؟" عزیزم جوابش سه کلمهست. "چون تو احمقی". بله جانم احمقی که فکر میکنی غرب بهشت بوده و رهاش کردی! چون آدم قاعدتا نباید به خودش پشت پا بزنه و بهشت رو رها کنه. و خب اگر فکر نمیکنی بهشته پس به خودت لطف کردی که پاشدی اومدی ایران وسط بهشت خودت! میفهمی چی میگم؟ :|
و بله همه اونایی که قراره بیان صحبت کنن آدمای علمی ای نبودن. بله. اگر فکر میکنین غرب به خاطر آبشار و درخت و رنگین کمونش بهشته بهتره که بمیرید تا اینکه بیاین اینجا اظهار فضل کنین. ترجیح میدم از استادای شیمیمون که خفنترین کسایین که تاحالا از نزدیک دیدم بپرسم چرا اومدید دارید به دانشجوهای ترم یک درس میدین در حالی که هزار تا پروژه رو همزمان دارید پیش میبرید؟ من یادمه دقیقا دم در انرژی شریف داشتم برا ماریا توضیح میدادم که مزه میوههای خارج نیست که برام اهمیت داره، مهم برام اینه که چند سال به انسانیت در حال حاضر نزدیک شم! به همینخاطر هم حتا بابای تو با اون فن بیان فوقالعادهش نمیتونه نظرم رو راجع به بهشتی به نام خارج عوض کنه! فکرشو بکن ما حدقل 50 تا 100 سال از امریکا عقبیم، اروپا حدود 10 تا 20 سال عقبتره و کانادا حدود 10سال یا کمتر. با سارا درباره این هم صحبت کردیم، کندن از ایران به هرحال بُرده. و برگشتن بهش بُرد بسیار بزرگتر.
واقعا امیدوارم اون روزی که برای خودم کسی شدم، بگم همه اینا به خاطر یه مقاله طولانی مزخرفی بود که درباره برنولی ترجمه کردم و یه گزارشکار اضافه ای که به اجبار نوشتم. وگرنه واقعا نمیتونم هضمش کنم که چرا وقتی همین الان رسیدم خونه، باید صدبرابر مریم کار کنم و نمره رو تماما باهاش شریک شم. شاید شریک هم نه. باید تقدیمش کنم فقط! اونم در چه شرایطی؟ وقتی دقیقا ۵ونیم فصل از کمپبل و ۶فصل از پتروچی عقبم و ترم دو روز دیگه تموم میشه و وسط ابروهام هم دراومده و حتا نمیرسم دست به موچین ببرم! همینقدر آشفته، همینقدر کلافه! جانم تو که میگی تو خوابگاه دکترا بودن گرچه خوبه اما تا حد زیادی حوصله سربره خب مقاله رو ببر و در اوقات فراغتت ترجمهش کن:)
پ. ن1: اینجا نوشتن چرا انقدر برام سخت شده؟ شاید راست میگه! نباید به مخاطب چشم داشته باشم!
پ. ن2: احساس میکنم عنوان مطلب رو باید بذارم بیوی تلگرامم یا باکس توضیحات همینجا:) تا اینجا چی کشف کردم؟
بیماری١: ناتوانی در نه گفتن!
بیماری٢: ناتوانی در عدم غر زدن!
بیماری٣: ناتوانی در سکوت در هنگام بیثباتی روانی و بالا آوردن گندهای متعدد در این باب!
بیماری۴: ناتوانی در شروع صحبت، ادامه دادن صحبت و پایان دادن به صحبت!
خب جانم الان واقعا خوابم میاد ولی نمیتونم ننویسم. یه جور شوق درونی منو کشوند سمت این پنل تا شاید آروم بشم.
عزیزم زندگی اونقدر ها هم که فکر میکنی پیچیده نیست. اگر خودت رو درگیر زندگی نشون بدی احتمالا زندگی هم باهات همراه میشه. این جمله ای بود که معین پارسال بهم گفت در جواب اینکه من بهش گفتم سطح سختی درس ها رو خودمم که تعیین میکنم. دقیقا بهش گفتم اگه درس نخونم درسا آسونن و اگه بخونم واقعا سختن! خب درکش سخته ولی من میفهممش به هرحال.
من یه پرفکشنیستم. واقعا برام نیازه که یا کاری انجام نشه یا تا سرحد کمال خودش پیش بره! البته جانم من واقعا خیلی تلاش کردم در جهت رفع این مشکل و الان حداقل وسواس ندارم برای عالی بودن اما فقط من نیستم. زیبا و مامان هم هستن و خب بدون هیچ نوع تلقینی این یه مشکل ارثیه!
و میدونین؟ من هفته اول سر کلاس تجزیه با یه واقعیتی روبهرو شدم. استاد با مهربونی تمام و جوری که تو مطمئن بودی ذره ای شوخی توی کلامش نیست گفت من توی عمرم حتی یک بیوتکی نرمال هم ندیدم! همه بچههای گروه از دم ابنرمالن و به خاطر ایدهآلگرایی که دارن شاید کارشون به جاهای خطرناکی هم بکشه! خب. من واقعا حالم بد شد. فکر کن که حتا به واسطه خاص بودنت هم نتونی خاص باشی، این متضاد تمام ایدهآل گرایی های من بود.
به هرحال نشستم و با خودم فکر کردم. حالا که مجبورم وارد گود امتحانا بشم، پس مجبورم برای قانع کردن خودم نسخه عالی رو ارائه بدم! متوجه میشین؟ این یه درگیریه واقعا. وقتی فقط دوروز برای امتحان زبان وقت داری فکر میکنی خب جانم من میرم کل کتابها رو تا جایی که بتونم میخونم یا اینکه نمیرم امتحان بدم!
خب جانم من چیکار کردم؟ فکر کردم اون همه موتیویت رو پارسال از کجا آورده بودم؟ رفتم لباسایی که پارسال باهاشون درس میخوندم رو پوشیدم، تو لیوان لنز دوربینیم کاپوچینوم رو که پارسال قوت غالبم بود رو درست کردم و نشستم و تا میتونستم خوندم. عزیزم واقعا خیلی وقت بود که حالم انقدر خوب نبود. حس افتخار و آزادی چیزیه که آدمها برای ادامه حیات بهش نیاز دارن. درس خوندن واقعا منو اغوا میکنه و قدرتمند جلوهم میده:)
پس چرا تنبلی؟ پس چرا انفعال؟ چرا انقدر بیهودگی رو برای زندگیم انتخاب کردم؟ نمیدونم.!
پ. ن: عزیزم دانشگاه پر از دونفرههای زیباست. انقدر پر که واقعا دیگه به چشم نمیان. فقط اون دونفرهایی به چشمم میان و حسرت میخورم بهشون که توی کتابخونه باهم میشینن درس میخونن:)
خودم رو مجبور میکنم بنویسم. عقب انداختن فایده نداره. از دیروز صبح روی میز آشپزخونه به غروب توی ماشین، به امروز ظهر جلوی مسجد دانشگاه و به الان توی اتوبوس. اما ناتوانم. لالم. گنگم. امشب توی بیآرتی از نگاه خیره یکی بهم متوجه شدم دارم اشک میریزم. نمیدونم با کی میتونم حرف بزنم. نمیدونم اصلا چی میتونم بگم. تمام دیروز آروم بودم مثل هرروز فقط با کمی تحیر بیشتر. یکهو شب دیدم دارم سوگواری میکنم تو دلم. برای خبری که باورم نمیشد!
صبح دعوام شد با بابا، ناراحت بودم. اینستا رو باز کردم، آخه ساعت۶ صبح کی اخبار چک میکنه؟ محمدحسین اولین نفر استوری گذاشته بود! اصلا همون یکی بود هنوز شورش درنیومده بود. میخواستم ریپلای کنم که انقدر ساده نباش پسر! بعد رفتم استوری بعدی و بعد سایتهای خبری و بعد کل دنیا رو زیر و رو کردم برای یک خبر تکذیب! مامان توی هال داشت خودش رو میزد. ناراحت بودم از دستشون، هنوز خبری هم نشده بود از نظرم، نرفتم توی هال! صادق با چشمهای پفکرده اومد توی آشپزخونه. پرسیدم خوبی؟ سر ت داد. تا غروب که دیدمش فقط یه جمله ازش شنیدم "نفسمون از جای گرم درمیادا!" و ساکت موند. عمه مامان اومد خونه. گریه میکرد که دیدید چه خاکی به سرمون شد؟ حالا چه کسی مثل سردار خواهد شد برامون؟ ما آرومش میکردیم. صادق تو اتاق باهاش حرف زد. احتمالا گفت امیدمون باید به خدا باشه و بهتر از او ها بر سرکار خواهند اومد. زیبا میگفت اینستای این روزا حالمو به هم میزنه، دنبال بر و روی پیجمونیم و از شهید مینویسیم؟! اینستا رو بالا پایین میکردم، لایک هم حتا میکردم اما باور نه.
همه کانتکتام شدن سپهبد! تحملش برام سخته. صبح به زیبا گفتم استوری گذاشتن گرچه به نظر چیزی نداره، گرچه غرق شدن تو دنیای مدرنه و سالها با هدف شهادت فاصله داره ولی خوبیش اینه که خشم مردم رو برانگیخته میکنه و همه به سمت هدف دوان دوان راهی میشن. اما عکس پروفایل برام قابل درک نبود. یعنی شما همتون باورتون شده؟ یعنی میخواین بگین من خود حاج قاسمم؟ از مهسو میپرسم چند درصد این آدما واقعا کمبود چیزی رو یه جایی از قلبشون حس میکنن؟ انگار عرصه ای پیدا کردن که خودشون رو شبیه همون انسانی جا بزنن که همیشه دوست داشتن "به نظر برسن". نمیدونم! امان از ما. که قراره فردا خوابمون ببره. تا الان در آغوش گرم و امن سردار و مِن بعد هم همچنین! تو خوابمون رویا میبینیم که من آدم خوبی بودم! دو روز عزاداری کردم. حالا واضحا جایزهم یه خواب طولانیه با رشحاتی از شوآف. ماریا میگه قضاوت نکن! جانم. مصطفا.چ که شهید شد بابای همه بود، تموم شد! اون یکی مصطفا هم همین چند سال پیش. براش مثال تابلوی نابودی اسرائیل رو توی میدون فلسطین میزنم که حالا با افتخار، پوزخند، تمسخر یا هرچی از کنارش رد میشیم و فقط "رد میشیم". ما چهطور میتونیم اینقدر خوابآلود باشیم؟ هر از گاهی خوابمون رو بپرونن و دوباره بخوابیم؟
به خودم گفتم "اگر شنبه رو خوب درس بخونی بهت اجازه میدم یه نصفه روز درس نخونی و بری تشییع جنازه." جنازه؟ باور نکرده بودم. قول کارآمدی نبود! به هرحال امروز رو درس خوندم چون فصل۶ کمپبل به هرحال سخته. دیده بودم و شنیده بودم که امروز توی دانشگاه تهران تجمعه! با خودم گفتم"جوگیرها!" و رفتم دانشگاه تا توی سالن مطالعه خواهران تا شب یکبند درس بخونم. ظهر برای نماز رفتم مسجد و اصلا جا نبود. روی پلهها نمازم رو خوندم و توی دلم چیزهایی هم نثار "جوگیرها" کردم. برگشتم بالا اما صدای مداحی و تکبیر و شعار بلند شد. هندزفری تو گوشم گذاشتم و آهنگ والسم رو پخش کردم و درجه درجه صداش رو بالاتر میبردم شاید بتونم یه ذره درس بخونم. اما صدای شعار و وامحمدا توی گوشم پیچیده بود و درنمیاومد. چادرم رو سرم کردم و رفتم پایین. قرار بود از دور نگاه کنم و دیدم توی چهارراه از هر طرف تا جایی که چشم کارمیکنه آدمه! بالای پلههای پزشکی پر بود و دم در قدس و پایین تا دم بانک آدم وایساده بود. یه سری هم روی چمن ها نشستهبودند و آروم آروم گریه میکردند. اونموقه دوست داشتم جوگیر باشم، بزنم زیر گریه و بگم دیگه نخواهم خوابید. اما میدونستم قول اشتباهیه به زودی توی این سرما خوابم میبره و نابود میشم. زدم زیر گریه چون نمیتونستم قول بدم. چون دلم برای روضه تنگ شده بود و بله پام از هیئت محبوبم هم بریده شده!
حالا که دارم برمیگردم خونه توی پلی لیستهام میگردم دنبال "دامنکشان رفتی" صادق بهم گفته بذار یه چیزی رو خاص خودمون داشته باشیم. مثلا مداحی خوب رو اگه جایی شنیدیم نریم دانلود کنیم، یه کاری کنیم از قبلش، که بتونیم باهاش همخوانی کنیم. ایدهش رو الان چند ساله عملی کردم و ناراحتم واقعا که دارم حرفش رو زمین میندازم کمکم! به هرحال پیدا میکنم چیزی که میخواستم رو. بعد فکر میکنم طاقت شنیدن روضه ابالفضل داری؟ نه! پس روضه رقیه گذاشتم. قلبم ریش شد.
« این غم تقصیر آتیش پهلومه / زخمام از بوسه بابا محرومه»
+ اگر دوست داشتید بشنوید.
+ اگر دوست داشتید بخونید. خالی از لطف نیست:)
عزیزم وقتی برای اولین بار بیای با من بابل، نمیبرمت بابلسر تا لب دریا، یا نمیبرمت آمل تا وسط جنگل! باهم میریم خونه پدرجون و وقتی خوب تاب بازی کردی و همه پنجرههای رنگیش رو دیدی و قدم به قدم کاشیهای حیاطش رو زندگی کردی، برای نماز میریم مسجد جامع و بعد از سبزه میدون و میانه بازار دم عید و رنگ و شلوغی، رد میشیم و میرسیم به آرامگاه. زیبا، ساکن و سبز:) و نهایتا غروب وقتی پشت وانت پدرجون نشستیم از پیچاپیچهای جاده رد میشیم و میرسیم به باغ بابا، بوی پرتقال و خنکای نسیم و هیاهوی شغال. :)
هویت من همینجاست. توی همین شهر که دوستش ندارم اما نیازش دارم! بهش وابستهم و نبودنش رو متصور نیستم! جانم، شهر من، تو دوستم نیستی اما خوبی. و همین کافیه:)
لوکیشن: مسجد چامع:)
عزیزم منو از جنگ میترسونی؟ من خودم هرروز تو جنگم.
اگه میبینی از جنگ و مرگ نمیترسم به خاطر اینه که امنیت برام معنای درستی نداره! جانم من واقعا از خونه میترسم اما از جنگ نه :)
پ. ن: عنوان از مولانا:
دشمن خویشیم و یارِ آن که ما را میکشد
غرق دریاییم و ما را موج دریا میکشد
عزیزم توی همین چندماه اندکی که 19 سالم بود، این دومین باره که عمیقا نمیدونم چی میتونم بگم و از کجا باید شروع کنم. مثل اول صبحایی که سرماخوردی و از خواب که بیدار میشی صدات درنمیاد با اینکه داری حرف میزنی!
بار اول بعد از شلوغیهای آبان بود. وقتی نت باز شد صدام توی اینستا درنمیومد تا چندین هفته. دوست داشتم عکسی بذارم که وای چه قدر دنیا قشنگه. اما واقعا که نبود. بعد از هزاران هفته هم اونقدرها نیست هنوز! (با اینکه همیشه در هر شرایطی پرترین نیمه لیوان رو نگاه میکنم و حتا تو یکی از بدترین شرایط همین هفته به یکی از دوستام گفتم "بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم"! ) البته بیشتر به این علت که دوست نداشتم شبیه کسی باشم که دائما داره حرف میزنه و وقتی جلوی دهنش رو میگیرن همچنان داره تلاشش رو ادامه میده برای حرف زدن و وقتی دیگه خسته میشن و دستشون رو برمیدارن میبینن هنوز داره یه بند حرف میزنه. انگار نه انگار یه مدت صداش درنمیاومده!
جانم ام طوبا از اردن بهم پیام داده اگه میخوای فلان چیزو استوری کن! من فرداش امتحان زیست داشتم ولی نشستم براش توضیح دادم که چه قدر حرفایی که توی اون عکس بود برای من بی معنی بود و دقیقا نمیخوام چندان به سمتی کج بشم! ترجیح میدم با خودم کنار بیام، تمام شرایط رو ببینم و از قضاوت به دور باشم. ناراحت شد؟ نه جانم! فکر کرد من منحرف شدم از راه راست هدایت. گفت در تمام این دوهفته فقط دوتا استوری گذاشتی که اونم جوری بود که به هیچکس برنمیخوره باهاش! برام پستهای دیگه ای فرستاد و حتا نگفت"دلم برات تنگ شده". خب من واقعا فقط "دلم براش تنگ شده!" همین:)
الان هم دوست ندارم بیام بنویسم چه قدر از فضای مسموم شوآف بدم میاد. چه قدر سرگیجه میگیرم وقتی اینستامو باز میکنم. ع بهم میگه از سکوت حرف زدن پارادوکسه. آره عزیزم پارادوکسه. توی جهانی از پارادوکس ها زندگی میکنیم که به هر جهتی متمایل بشیم با کله میفتیم وسط یه پارادوکس دیگه!
دوست دارم زندگی انقدر عادی باشه که آدمهای عادی فکر نکنند حرفهاشون مهمه! که فکر نکنند باید حتما استوری بذارند که عقیده میلیون ها نفر رو با چالش روبهرو کنه! دوست دارم بتونم بیام بنویسم امروز امتحان زیست دادم و سختترین رخداد زندگی تحصیلی من تا اینجا بود. که مثلا بگم بله از حال بد دیشب، موهای 15 سانت کوتاه شدهای برای من مونده و ناخنهای از ته گرفته شدهای!! حداقل اجازه هست بگم من دوستهای الانم رو با دنیا عوض نمیکنم؟ کسایی که میتونستم دیشب فارغ از قضاوت اینکه "زهرا تو الان حرف چندان مهمی نمیزنی!" بهشون پیام بدم و بگم میخوام بمیرم و زیست نخونم! :)
پ.ن1: من فکر میکردم تکامل خیلی درس گوگولی ای عه! نه جانم اصلا نیست:)) بعد فکرش رو بکن توی کتاب دائما نوشته بود systematists یا phylogenist بیلیو دت فلان! حقیقتا به یه یاس فلسفی رسیدم. باهاشون همونطوری رفتار میکرد که با لفظ ساینتیست:)
پ.ن2: خب من فکر نمیکردم یه روزی برسه که به زیستشناسی اهمیت بدم! خب هنوزم خیلی نمیدم ولی به هرحال نمیخوام جلوش ضعیف به نظر برسم:)
پ.ن3: زندگی انقدر ابنرماله که حتا باید هفتهها بشینم به این فکر کنم که دوست دارم ترم بعد همگروهیم کی باشه و کی میتونه باشه؟ جواب این دوسوال کیلومترها باهم فاصله دارن:)
پ. ن4: به ام طوبا گفتم بالاخره یه روزی میبینم یه بخشی از عقاید اینآدمایی که همهشون با ما دوستن تو یه نقطه هایی به هم میرسه، دوست دارم رو اون نقطه ها رنگ طلایی بپاشم و پررنگشون کنم اگه حتا تمام عمرم پای همینکار بره:)
البته که اغراق کردم ولی لطفا این نقطه های طلایی رو در جهت علم حرکت بدینش که من هم بتونم به حرفم راحتتر عمل کنم:))
پ. ن5: نهایتا اونی که همیشه راست میگه، در جواب سوالم میگه «ألا إن نصرالله قریب» :)
از لای در نیمهبسته این اتاقها که از پشتش صدای گریه شنیده میشه، نور پاشیده توی راهروی نیمهتاریک، نیمهمهتابی و نیمهتنگ!
بله جانم. ما همهچیزمون نصفهنیمه ست اصلا! تو فرض کن نیمهجون شدیم تو این سرما. روزای تاریک قویتر برگشتن. اما هنوز از لای در نیمهباز اتاقها نور میپاشه توی راهرو.
عکس رو ٣صبح امروز گرفتم. دیشب هنوز صبح نشده، این واقعا عجیبه!
پ. ن1: دخترم، هیچوقت بچه آخر خونه نباش. همه غمها رو دوش توئه چون کوچیکتر از اونی که فریاد بزنیشون.
پ. ن2: عزیزم تو سادهای و من دلم برات تنگ شده و دوستت دارم. حتا اگر به خونه ما پناه بیاری و ساعتها توی اتاق قدیمی خودت گریه کنی اما من حتا نبینمت.
پ.ن3: من میترسم یه روز مادر شم و بعد از یه فشار خیلی سخت از طرف بچهم بلرزم و حالم بد بشه و فشارم بره بالا تا 18روی 13! خدای من! دیشب فقط تو رحم کردی که هرکدوم از ما نمردیم. برای زیبا، دوستی رو رسوندی تا باهاش تا صبح ویدئوکال کنه و درس بخونه. برای من، دوستی رو رسوندی تا باهام بیدار بمونه و بهم عکس نشون بده و برای مامان، خانواده نگرانی رو قرار دادی تا آرومش کنن! چهکسی طاقت غمهای بزرگتر رو داره جانم؟
یکی از شبها یه پستی رو شروع کردم به نوشتن، که درگیر شدم و نرسیدم تمومش کنم و پستش کنم! فردا ظهرش هم که نگاه کردم دیدم دیشب خدا رحم کرد که اون پست رو نذاشتم بس که مزخرف بود.
یه جاییش نوشته بودم: " به مامانم اینا نگفتم از تصادف امروزم و فقط اعلام کردم که کمرم تیر میکشه. البته حالا اصلا نیازی به نگرانی نیست. یه دوش گرفتم و بهتر شدم. در واقع اگر الان واقعا غمگین نبودم براتون ماجرای تصادف رو کاملا تعریف میکردم یا ماجرای اون دختره که دم سردر شریف ازم آدرس پرسید و من تا قاسمی مشایعتش کردم چون قطعا گم میشد "
خب من الان واقعا غمگین نیستم و دلم برای پست گذاشتن جوری تنگ شده که میخوام خلتون کنم.
من خیلی وقت بود ماشین نبرده بودم بیرون! چون حدودا دو سالی هست که محیطزیست واقعا برام خیلی مهم شده و تقریبا الان سه ماهه که سعی کردم چند قدم به پسماند صفر بودن نزدیک شم (خب الان فکر میکنم بزرگترین مشکلم با این موضوع و آخرین مرحله احتمالا برای من برمیگرده به شستن پدهای پارچه ای!) به هرحال من بقیه رو هم مجبور کردم از ماشین استفاده نکنن یا کمتر اینکار رو انجام بدن! و خودم هم حتی تاکسی هم سوار نمیشم تا خودم رو سرزنش نکنم.
داشتم میگفتم خیلی وقت بود ماشین نبرده بودم بیرون ولی کاملا مسلط بودم به ماشین و حرکات دست و پام رو تقریبا ناخودآگاه انجام میدادم! جانی رو رسوندم خونهشون و داشتم در کمال عذاب وجدان تنهایی برمیگشتم خونه و تقریبا صدای موسیقی رو جوری بلند کرده بودم که هیچ چیز دیگهای نمیشنیدم و همزمان داشتم از روی نقشه نگاه میکردم تا نزدیکترین راه رو به خونه پیدا کنم! توی سرازیری مرزداران، با صدای کوبیده شدن وحشتناکی به خودم اومدم! و دیدم بله:) من با سرعت ۵٠ توی سرازیری کوبیدم به یه تاکسی سبزرنگ:)) خب من واقعا انتظار داشتم اولین تصادفم یه ذره با ابهت بیشتر، سرعت بالاتر و صدمات چشمگیرتری همراه باشه! به هرحال ترمز دستی رو کشیدم و اومدم پایین. جانم چی میشه اگه من هم یه بار شبیه این فیلما مثلا تصادف کنم و از شوک نتونم از ماشین پیاده شم یا دیگه نشینم پشت فرمون؟ خب این بهشدت هم جذابه ولی من اصلا نمیتونم انقدر سانتیمانتال باشم! (من دقیقا اونموقع داشتم به اینا فکر میکردم برای همین یهکم شوکزده به نظر میاومدم!) خلاصه که از راننده تاکسیه اصرار که تو زدی سپر ماشینم رو داغون کردی، والا منم انکار نمیکردم ولی صرفا نگران خیابون بند اومده بودم و هی پشت هم میگفتم بیا ماشینهامون رو ببریم یه گوشه دربارهش حرف میزنیم. و وقتی قبول کرد لوگوی ماشینم رو از وسط خیابون برداشتم و رفتم سوار ماشین شدم. بله، بیشتر به نظر میرسه سپر ماشین من داغون شده باشه تا ماشین اون:) خلاصه که رفتیم جلوتر و من میخواستم کنار خیابون پارک کنم که حاجی بوق زد که بیا دنبالم! رفتیم خیابون بغلی و باز هم خیابون بعدیش و خوشبختانه بالاخره قبل از اینکه من واقعا از ترس سکته کنم و تصمیم بگیرم پامو بذارم روی گاز و فرار کنم یه جایی ایستاد.
پیاده شدیم و تمام مدت داشت غر سپری رو میزد که حتی ذره ای کج نبود! همهجاش رو نگاه کرد و من گفتم اگر بخواین میتونم خسارتش رو همینجا بدم بهتون، اگه نه بگیم پلیس بیاد (از اثرات با گواهینامه رانندگی کردن: شجاعت کافی برای آوردن اسم پلیس و اصلا تصادف کردن:دی)، یا بریم تعمیرگاه هرچی شد من حساب کنم، یا کارتم رو نگه دارین پیش خودتون و.! جدا یه ده دیقه ای داشتم پیشنهاد میدادم بهش. بعد همینطوری که داشت نگاهم میکرد گفت نمیخواد. بفرمایید. فقط از این به بعد مواظب باشید! گفتم خب چرا؟ چند بار همین دیالوگ تکرار شد و نهایتا گفت ازتون خوشم اومد. قیافه خوبی دارین! بعد که یه ذره با شک نگاهش کردم گفت منظورم اینه که دختر خوبی هستین. بیشتر دقت کنین تو رانندگی!!
خب عزیزم بعدش که نشستم تو ماشین دست و پام میلرزید. وایسادم تا رد شه و براش یه بوق تشکر طور زدم. و بعد همونجا نشستم فکر کردم شاید حرف خیلی مناسبی هم نزد و در واقع اصلا چرا کسی باید بتونه توی اون شرایط اونم به من با این پوشش چنین چیزی رو بگه؟ و خب چرا باید کسی بهم بگه قیافه خوبی دارم وقتی واقعا چنین چیزی رو ندارم؟
به هرحال رفتم خونه، سعی کردم لوگوی ماشین رو بذارم سرجاش و خیلی تمیز و دقیق پارک کنمش توی پارکینگ. انگار که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده:) الان هم واقعا اتفاق خاصی نیفتاده و به جز گردندرد و کمردرد اونروز، چیزی برام نمونده جز اون سوالها! چرا باید این داستان اینجوری پیش میرفت؟ خب جانم الان واقعا ناراحتم که اولین تصادفم چندان هم باشکوه و ترسناک نبود! :))
پ. ن: ماجرای اون دختر آدرسپرس خودش به یه پست جداگونه نیاز داره! :)
با این که الان لیست فهرست مطالبم با ۶ تا پیشنویس پر شده و همهشون برام مهمن که نوشته بشن و توی این وبلاگ خونده بشن و موندگار بشن؛ ولی فکر میکنم باید بگم من یه مشکل عجیب غریبی دارم که نمی دونم چه طوری میشه بی مقدمه درباره خیلی چیزا حرف زد!
مثلا عزیزم ماجرای تصادفم رو نوشتم، خیلی دقیق و حسابشده. بعد دارم با خودم فکر میکنم خب زهرا با چه دلیل منطقیای می خوای این ماجرای مسخرهت رو به خورد مردم بدی؟ یا مثلا یه چیز دیگهای که هست اینه که درباره مشکلاتم توی خونه مینویسم و بعد میگم "بله! کسی نمیتونه کمکی بهت بکنه پس بیهوده ست!" حداقل اگر میتونستم از آخر اون پستی که یه لانگشات از ترم یکم ارائه دادم توش، به نتیجه گیریای چیزی برسم و بگم بهدرد هرکسی که در معرض ترمیکی شدنه میخوره، حتما حتما حتما منتشرش میکردم.
دوستان میخوام بگم بیاین من و وبلاگم رو نجات بدین از این تفکرات زیادی منطقیم. چون من واقعا دلم برای اینجا و همینطوری، روی هوا نوشتن خیلی تنگ شده:)
عزیزم تصمیمم رو گرفتم. وقتی از شدت درد شیرین تمرین سخت امروز داشتم به خودم میپیچیدم تصمیم گرفتم. یهو یه حسی بهم حمله کرد و گفت که زهرا همین که آدمهایی رو دوست داری و کسانی دوستت دارن کافیه. دیدم دوست ندارم تنبل به نظر برسم ولی تصمیم دارم بعضی موقعها دست روی دست بذارم تا ببینم چی پیش میاد! مثلا دیگه فکر و خیال بسه راجع به تمام آزهای ترم دیگه. فکر کردم بیشتر از اینکه از علی مشهدی خوشم بیاد، دوست دارم با خودم درگیر نباشم. مثلا فکر کردم همیشه آدمهایی دور و برم بودن که انگار دلشون نمیخواسته در آینده آدم درخشانی بشن، میخواستن درسها رو پاس کنن و از سر بگذرونن! بعد یکدفعه درونم جرقه زد که من مسیر رو پیش میرم (مثل تمام اطرافیانم) هرجور که من رو پیش میبره (که این پیش بردن فقط شامل پاس شدن نمیشه! من واقعا به احساس رضایت درونی نیاز داشتم که به علومپایه پناه آوردم!) و نهایتا از خدا میخوام که یه دانشمند تحویلم داده باشه! فکر کردم نمیخوام در ادامه زندگیم کسی باشم که نتونه هر شبی که پیش اومد رو تا صبح بیدار بمونه و با دوستش حرف بزنه. فکر کردم که دوست ندارم کسی باشم که درمقابل حرف های فلسفی و منطقی دوستهاش لال بمونه و فقط بگه نمیدونم. یا فکر کردم نمیتونم کسی باشم که مثل شلدون وانمود کنه از هیچچیز این دنیا جز فیزیک سر درنمیاره گرچه جذابیت این آدما برام غیرقابل انکاره :) البته که ماریا معتقده عجیبترین نظریهها رو درباره جذابیت من مطرح کردم! به هرحال فکر کردم وقتشه که بگم من اینم!
ماریا توی نوتاش نوشته "من براش بهترین ها رو میخوام. این جدیه میفهمی؟ براش میخوام که هرگز واژه مقدسی مثل خانواده براش مکدر کننده نباشه و ارزشو همونجا بسازه و پیدا کنه. براش میخوام که تو علم به نحوی به جایگاه دلخواهش برسه که تو مسیر هدفی زیبا و عظیم حرکتش بده. براش میخوام که خوبیش رو اطرافیانش تاثیر گذار باشه و بدی روش تاثیر نذاره. من آدم پاکی نیستم. هرگز. میفرماد ارزش آدما به تقواشونه که من زیادی بی ارزشم. برای زهرا اما حقیقتن معصومیتو میخوام. میخوام زهرای تمام لحظه ها و تمام عمرش همون زهرای لحظه هایی باشه که جز خلوص و پاکی تو نگاه و حرفاش پیدا نمیشه. آهای خدا من براش میخوام بی اشتباه راهشو جلو بره. ازون اشتباهای پشیمون کننده. اشتباهای پوشالی."
جانم این چیزی بود که به جونم نشست و فکر کردم به خاطر ماریا هم که شده باید خودم رو دوست داشته باشم! بعد فکر کردم من واقعا دوستهای مهمی دارم و در هیچ زمانی اینقدر به ترکیب دوستهام افتخار نمیکردم. گرچه باید بگم وگرنه احساس میکنم چیزی رو کم گذاشتم: هروقت که سارا رو برای کسی جزو دوستهای مهمم میشمرم، دوست دارم اضافه کنم البته که میدونم برای اون دوست مهم یا تاثیرگذاری نیستم و این واقعا چیزی از ارزش اون برام کم نمیکنه!(فقط گاهی ممکنه در خودم فرو برم که اینهم واقعا مهم نیست. ع میگه انزوا در پیش گیر فرزندم. این هم ابتدایی ترین مرحله انزوا پدر مقدس:) ) در واقع خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم که خیلی چیزها که دخترهای دیگه رو میرنجونه برای من فرق چندانی نداره چون به خیلی چیزها بی اهمیتم و دقیقا نمیدونم این خوبه یا بد!
پ. ن1: نهایتا احساس میکنم اون حرفی که میخواستم واقعا بگم رو نگفتم. فلذا در یک جمله همینجا میگم.
میخوام دست روی دست بذارم و ناراحت نباشم از این موضوع؛ چون چارلی بهم گفته هیچکاری نکردن هم خودش یه کاره! من از این حرفش واقعا خوشحال شدم:)
پ. ن2: عزیزم من یه پرفکشنیستیم که دومی ندارم:) فلذا همه این فرضیهها که دست روی دست میذارم و منتظر معجزه میمونم احمقانهست! به هرحال دوست داشتم در چند تا موضوع خاص و مقطعی زندگیم منفعل باشم و چند روز هم چنین زندگی ای رو پیش بگیرم.
پ.ن3: خب باید بگم من خوددرگیر هم هستم و بعد از پ. ن2 باید بگم انفعال برای من از مذموم ترین احساسات دنیاست و من انقدری دوست دارم توی هر موضوعی دخیل باشم و بتونم کاری رو خودم انجام بدم که مثلا اکثر اوقات که کسی ازم چیزی میخواد(توی خیابون حتا) من هول میشم اگه نتونم اون کار رو انجام بدم و کلی فکر میکنم و خودم رو به بدبختی میندازم تا بتونم کاری که طرف خواسته و چندان هم براش مهم نبوده رو انجام بدم! حتا میخوام بگم اگر کسی از من کمک نخواد هم مثل یه آدم خیلی فضول میرم سرک میکشم تا ببینم میتونم اون کار رو انجام بدم یا نه! مثلا همین دوشنبه قبل امتحان حوصله خوندن نداشتم و توی مسجد یه جای گرم و کنار شوفاژ دراز کشیده بودم و کتاب "فیزیکدانها"م رو میخوندم که دیدم یه خانومه ته مسجد داره از یکی میخواد وسایلش رو نگه داره تا بره و برگرده و طرف خیلی راحت گفت نه من میخوام برم چنددیقه دیگه(من در این شرایط تا 24 ساعت بعدش هم حاضر بودم بمونم و اونکار رو به سرانجام برسونم) به هرحال من از جام پاشدم و رفتم ته مسجد به خانومه گفتم من تا یکی دوساعت دیگه اینجا هستم وسایلات رو بذار کنار من! بعد الان که فکر میکنم کسی بیاد اینجوری از من خواهش کنه که بده وسایلات رو نگه دارم بهش شک میکنم و ترجیح میدم سنگینیشون رو با خودم بکشم و ببرم :دی
پ. ن4: این چند وقت گنگ بودم! به خاطر امتحانا و به خاطر اینکه هرچی بیشتر میخوندم حرفهای کمتری برای نوشتن و حرفهای بیشتری برای گفتن داشتم. از طرفی دوست داشتم اینجا هم بنویسم، پنجره قشنگم:)
پ. ن5: آهنگ عنوان: هیچی نمیشه از بابک افرا.
هروقت واقعا دوست داشتین از همه چی ببرید و با زندگی عادی فقط حال کنین گوش بدینش:) از من به شما نصیحت!
درباره این سایت