عزیزم وقتی برای اولین بار بیای با من بابل، نمیبرمت بابلسر تا لب دریا، یا نمیبرمت آمل تا وسط جنگل! باهم میریم خونه پدرجون و وقتی خوب تاب بازی کردی و همه پنجرههای رنگیش رو دیدی و قدم به قدم کاشیهای حیاطش رو زندگی کردی، برای نماز میریم مسجد جامع و بعد از سبزه میدون و میانه بازار دم عید و رنگ و شلوغی، رد میشیم و میرسیم به آرامگاه. زیبا، ساکن و سبز:) و نهایتا غروب وقتی پشت وانت پدرجون نشستیم از پیچاپیچهای جاده رد میشیم و میرسیم به باغ بابا، بوی پرتقال و خنکای نسیم و هیاهوی شغال. :)
هویت من همینجاست. توی همین شهر که دوستش ندارم اما نیازش دارم! بهش وابستهم و نبودنش رو متصور نیستم! جانم، شهر من، تو دوستم نیستی اما خوبی. و همین کافیه:)
لوکیشن: مسجد چامع:)
درباره این سایت