بقیه عجیبن یا من؟ دقیقا من! من و خانواده‌م و تمام اعتقادات عجیب غریبمون!

بعد عروسی داداش ماشینا جا نداشت و من مجبور بودم برم تو ماشین دایی‌جون اینا! حال عروس کشون مگه به بوق بوقش نیست؟ ما نمی‌تونستیم بوق بزنیم چون توی ماشین دوتا بودن که شأن داشتن. نباید هرکاری رو انجام می‌دادن و خب اون‌موقع برای من یه ذره تحملش سخت بود. حتا بعدا هم که به اون لحظه ها فکر می‌کردم گریه‌م می‌گرفت ولی همینه که هست! آدما باید همون‌جوری که نشون میدن رفتار کنن. نباید مثلا کت شلوار بپوشن و آشپزی کنن یا دقیقا نباید لباس بپوشن و لوده باشن! ما از این محدودیت‌ها زیاد داشتیم تو خونواده‌مون دقیقا به همین علت.

من هرروز که هم‌کلاسیم رو می‌بینم یاد شب عروسی داداش میفتم. یاد این‌که به چه سختی ای حریم حفظ کردیم. حالا توی موقعیت مشابه. دایی هم‌کلاسی یکی از بزرگ‌ترین سران اسبق مملکته، یه نماد برای گروه خاص و خیلی خیلی بزرگی از جامعه و امید خیلی از آدما! دقیقا حرفم این نیست که چون ه و عمامه سرش گذاشته باید خواهرزاده‌ش چادری باشه یا حوزه علمیه درس بخونه! منظورم اینه که نباید می‌ذاشت ما بفهمیم کیه و وقتی فهمیدیم دیگه حساب ها روش فرق می‌کنه!

یه روز اومدم توی گروه تا ناهارمو گرم کنم و دیدم محمدحسین نشسته تو کلاس و داره بلند بلند و تقریبا با تعصب درباره ولایت فقیه حرف می‌زنه. رفتم جلوتر و دیدم برای هم‌کلاسی! دوست ندارم این بحث‌ها رو. انقدر غیر علمی و غیر مستند! به هرحال کلاس رو ترک کردم و رفتم نشستم ناهارمو بخورم ولی صداشون رو می‌شنیدم. دقیقا سوال مطرح شده برای انکار قضیه از طرف اون این بود. که چرا باید دستور دیکته شده ای رو بدون فکر عملی‌ش کنم؟ و محمدحسین سعی می‌کرد همین رو براش توضیح بده. متینا رفت توی کلاس و گفت امیدوارم امام زمان زودتر ظهور کنه تا همه بفهمن دقیقا حق با کیه! یه دفعه هم کلاسی شوکه شد:« متینا نکنه تو فکر می‌کنی این داستانا واقعیه؟ بهش فکر کن!!» و نه جانم من دقیقا فکر نمی‌کنم هر کسی باید به ظهور و معاد اعتقاد داشته باشه ولی فکر می‌کنم لازم نیست به بقیه دستور بدی که دقیقا چه مواقعی باید فکر کنن!

امروز صبح هم همه با هم رفتیم زیرج املت بزنیم:) من معمولا عادت ندارم چادرم جلوی سرم باشه و از اونجایی که سنگینی‌ش اذیتم میکنه وقتایی که جایی نشسته باشم می‌ندازمش رو شونه‌م. این رو دیده بود توی کلاسا ولی نفهمیدم دقیقا چرا اونجا نباید از پسرا تیکه می‌خوردم بابتش و از هم کلاسی تیکه خوردم که "حجاب زهرایی و گل یاس" و این صحبتا:| جمع کن بابا:/ متینا هم همونجا گفت میتونی چادرت رو به روسری‌ت با سوزن وصل کنی که سختت نشه و وقتی فهمید من اینجوری راحت ترم دیگه دست از پیشنهادش برداشت در حالی‌که این هم‌کلاسی بود که تا آخرین لحظه داشت محدوده حجاب من رو کاملا مشخص می‌کرد! و خب پس منم باید بهش می‌گفتم با مانتو و مقنعه حدودا پوشیده و سنگین و باوقار و اینا خیلی ضایع س که دقیقا یه هفته تو ماه لاک قررررمز میزنی! این خانواده ادعای هرچیزی رو نداشته باشن، ادعای احترام به تفاوت ها و سلیقه ها رو دارن تا بتونن هرنوع آدمی رو زیر پر و بال خودشون نگه دارن‌! برام عجیب بود این‌همه تناقض. :)

 

پ. ن1: از قضا که بلیت کنسرت امید حاجیلی ردیف آخر گرفته تا بتونه برقصه:) الله اکبر عجب دنیاییه:))

پ. ن2: امروز وقتی داشتیم از خنده ریسه میرفتیم سر کلاس و دقیقا به هیچی میخندیدیم یه دفعه استادمون گفت بچه ها قدر الان که بیخیالین و میخندین رو بدونین:) بزرگ که بشین انقدر دغدغه دارین که حال خندیدن هم ندارین! زد تو پرمون رسمن!!

پ. ن3: احتمالا انقدر زشت هستم که نتونم با تو که همش تو فکرمی یه قرار دیگه بذارم و ببینمت:))

پ. ن4: بله. دوستان قرار نیست حالا که نت ها وصل شده پشت کنین به وبلاگ و فرار کنین برید! از صبح تا حالا بیشتر از 30 بار رفرش کردم و هییچ خبری نیست. دقیقا هیچی:(

پ. ن5: چه قدر از "دقیقا" استفاده کردم! 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

"پرسش مهر" :)) دست نوشته های طلبه مهندس سولار و یو پی اس حفاظ دماوند دفتر خدماتی و نظافتی اصفهان Abendkleider شورای دانش آموزی دبیرستان عصر دانش سکوت آروشا وبلاگ رسمی مهدی قدیمی