اگر سالها بعد، از من بپرسی شب تولد 19 سالگیت چگونه گذشت؟ خواهم گفت با افسردگی! احتمالا بعد ها مرضی یافت میشود که مردم هرسال در شب مشخصی افسردگی حاد میگیرند. مثلا سالگرد تولدشان، نوبل گرفتنشان یا شاید فوت یکی از عزیزانشان! تا جایی که ذهنم یاری میکند از هفت سال پیش تا الان، هفت سال پیاپی است که شب 27آبان برایم شب غیر قابل تحملیست! اما امسال انگار با تمام سالها فرق دارد. دلتنگی عجیبی پشت پلک هایم را گرفته. نه مثل دیشب که اشتیاق حرف زدن با تو را داشتم و حرفم را که زدم حالم بهتر شد! نه مثل دیشب نه مثل هیچ شب دیگر.
امروز از دست قراری که یک عمر برای رد کردنش معذب بودم، راحت شدم. رفتم سر قرار و ناهاری را که باید از سلف آزاد میخریدم را مجانی به عنوان هدیه تولد خوردم:) امروز کسی را دیدم که یک سال و حدودا نیم است که اظهار نفرت از او را فریاد میزنم. رفتم توی دفتر و برای خودم چای نارگیل عزیزم را ریختم و درباره شلوغی ها و وضع درسی با او صحبت کردم. دلسوزانه کمکم کرد و یک کلاس زبان عالی پیشنهاد داد:) روزهایی که مدرسه میروم برای رفع اشکال، بچه ها خیال میکنند دائره المعارفی، گوگلی، چیزی هستم! از دنیا و مافیها، درون سلول، میان ستاره ها، دانشگاه، مدرسه، کنکور، حتا احکام نماز و دستورپخت آش رشته(!!) سوال میپرسند. حقیقتا از سختترین روزهای دنیا به حساب میآیند. تا به حال نشده از سوالی سربلند بیرون نیایم ولی هردفعه احساس خوشحالی بی مانندی درونم را پر میکند. امروز بهتر از همیشه سوال جواب دادم، به بچه ها مشاوره دادم و عملکرد مدرسه را نقد کردم!:) از قضا که امروز بعد از سه هفته پیاپی اولین دوشنبه ایست که هنوز چیزی را به افتضاح ترین حالت نشکاندهم:)
میبینید همه جملاتم منفی شروع شد و مثبت تمام شد:) این یعنی امروز نباید روز خوبی میشد اما باران صبح هدیه ای بود که برای تولدم برگزیدمش. احتمالا امروز نباید خوب پیش میرفت اما رفت و من همچنان قانون شب تولدم را نقض نمیکنم. احتمالا حتا به قیمت هزاران هزار تبریک و لبخند:))
افسردهم نه چون اینترنت ها قطع شده و دیگر واقعا شده ایم همان کشور عقب مانده معروف. و نه چون شرایط کشور شبیه جنگ داخلی شده و موقع خروج از دانشگاه مجبورم تک تک درها را به امید باز بودن امتحان کنم! حتا نه چون ساج میگوید مردم مردهاند و نه چون دولت دم بر نمیآورد.
احتمالا چون دلم برای 18 سالگی زیبا و باشکوهم تنگ میشود. احتمالا چون هیچ سال دیگری پیش نمیآید که در آن هم داداش داماد شود و هم پسرداییم. چون دیگر هیچوقت با این حجم از خامی و سردرگمی در دانشگاه قبول نمیشوم. چون دیگر مجبور نیستم کسانی را تحمل کنم که دوست میپندارمشان و دشمن میبینمشان! چون دیگر در هیچ سالی از زندگیم بی گواهینامه رانندگی نمیکنم. چون دیگر اولین باری نیست که سه روز تمام پیاده روی میکنم.
و دوست ندارم 19 بیاید. چرا؟ فعلا بزرگترین دلیلم این است که از مسئولیت بزرگی مثل رای دادن ابا دارم:)
اگر در آداب شب تولد چشم بستن و در دل آرزو کردن و شمع فوت کردن وارد شده ست، جسارتا آرزوی من را بگذارید کنار تحت عنوان "پیشرفت، نه برای خودم که برای همه جامدات و سیالات و جانداران:)"
درباره این سایت