شب تولدم وقتی که پستم رو نوشتم در حین دوباره خوندنش خوابم برد. همونجور گوشی به دست! اومد و گوشی رو از دستم گرفت و خوند. اینو من خودم فهمیدم! وقتی ساعت 12 شب بیدارم کرد تا شمع تولدم رو فوت کنم دیدم که صفحه وبلاگم توی گوشیم روی آخرین صفحهست! ازش پرسیدم تو وبلاگمو خوندی؟ گفت آره دیدم یه چیزی بود که از ما قایم کردی! همونموقع هم عصبانی شدم و هی تکرار میکردم چرا خوندیش؟ میگفت نه سرسری خوندم! اونقدر میفهمم که اگه چیزی رو بهم نگفتی و نخواستی بفهمم، یواشکی پیگیرش نشم! مطمئن باش دیگه نمیخونمش. آدرس ایناشو عوض نکن!!
یعنی نمیدونه فرق بین این که من بدونم نمیتونه بخونه و این که خودش نمیخونه زمین تا آسمونه؟
الان نشستم دارم گریه میکنم. برای این آدرس کوتاه زیبا که دوستش دارم و نمیخوام عوضش کنم. برای چیزایی که ازم فهمیده و نباید میفهمید. من دلم میخواد برای خودم یه خانواده دیگه داشته باشم. یه خونه دیگه. یه سری دوستی که هیچ کس نشناستشون. چرا مردم اینو متوجه نمیشن؟
من الان عمیقا ناراحتم. غمگینم به خاطر اینکه هیچ اسم و آدرسی قشنگتر از این آدرس و این اسم پیدا نمیکنم.
بله جانم، الان احساسم اینه که سالی که نت از بهارش پیداست. لحظه اول 19 سالگیم رو با فوبیایی شروع کردم که به حقیقت پیوسته بود.!
پ. ن: احتمالا فردا دیگه آدرسم همینی که الان هست نباشه! به جز کسایی که دنبالم کردن، اگه کسی آدرس جدید رو میخواد یه کامنت با آدرس ایمیلش بذاره که براش بفرستم آدرسو. البته هروقت که نت وصل شد و ایمیل ها شروع به کار کردن:|
درباره این سایت