اولین و احتمالا آخرین هیجان گروه ختم شد به گریه توی طالقانی از شدت اعصاب خوردی.
توی اسنپ به مقصد فرودگاه وقتی واقعا بههم ریخته بودم و به سختی جلوی خودم رو گرفته بودم که گریه نکنم محمدحسین زنگ زد و گفت کجایی داریم عکس دسته جمعی میگیریم، با بچهها با هیات علمی، میخوایم کیک ببریم، میخوان شام بدن، کادوهامون رو بدن کجایی پس؟ تو بک گراند هم صدای دست و خنده بچه ها میاومد. مُردم اون لحظه تا به محمدحسین بگم که تو دانشگاه نیستم و مجبور بودم بیام بیرون.
رسیدیم فرودگاه گیت بسته بود و دیر رسیدیم و یه عالمه استرس! بابا بازم عصبانیه از اون سر ایران! هی هم ازم میپرسن جشن چه خبر و من از اول مجبورم به زور گریهم رو کنترل کنم! بهم میگن ما جات بودیم نمیرفتیم جشنو، منم میگم چون شما یه لحظه هم خودتون رو درست جای من نمیذارین من دارم انقدر اذیت میشم!!
پ. ن1: وقتی بالای سن بودیم زیبا زنگ زد که بیا بریم. مامان هم زنگ زد که کجایین؟ هیچی از شکوه اون لحظه ها نفهمیدم. گوشیم هم که دست علی مشهدی بود وقتی من داشتم صحبت میکردم، بازم گوشیم زنگ خورد! وقتی برگشتم که گوشیمو ازش بگیرم گفت دیدم سر زنگهای قبلی به هم ریختی، این دفعه قطعش کردم که متوجه زنگ خوردنش نشی راحت حرفتو بزنی. خداروشکر حرفت طولانی نشد:) خداروشکر؟
ولی علی مشهدی اعجوبهست:) جدی دارم میگم:))
پ. ن2: حالا که کارت پرواز رو با بدبختی گرفتیم و اومدیم بالا اعلام کردن یه ساعت تاخیر داره پرواز! حقیقتا تف:|
چشمام قرمزه شدم شبیه اینایی که یه عزیزیشون رو توی شهرستان از دست دادن و باید هرچه سریعتر خودشون رو برسونن به اونجا! :/
حالم بدتر از اونیه که حال مسافرت تفریحی داشته باشم. به علاوه اینکه حوصله هیچکودوم از همسفرهام رو هم ندارم!!
پ. ن3: خواهش میکنم با من حرف بزنید:) بدون اینکه به کینههای قبلیتون از من فکر کنید. من به این نیاز دارم حقیقتا!
پ. ن4: اون لحظه پر از لبخند شدم که با علی مشهدی جفتمون داد زدیم ناوک:))
پ. ن5: عنوان از حسین پناهی. خدا رحمتش کنه:)
درباره این سایت